به چه میخندی تو؟
به مفهوم غم انگیز جدایی؟
به چه چیز؟
به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟
یا به افسونگر چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟
به چه میخندی تو؟
به دل ساده من میخندی که دگر تابه ابد نیز به فکر خود نیست؟
خنده دار است بخند ..
نمی دانم چه حسی هست این عاشقی ؟
وقتی می نشینم ، وقتی راه می روم ، وقتی می خوابم دوستت دارم
وقتی صدایی می اید دوستت دارم ، وقتی سکوت است دوستت دارم
چه می کنی با من که چنین راحت همیشگی شده ای
روزهای خوب باهم بودنمان گذشت
دلم تنگ است برای آن لحظه های شیرین با هم بودنمان !
دلم برای گرفتن آن دستان مهربانت ، بوسه بر روی گونه زیبایت تنگ شده است…
کاش دوباره آن روزهای شیرین عاشقی مان تکرار می شد
میروی و من فقط نگاهت میکنم تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو، یک عمر
فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو، همین یک لحظه باقی است
و شاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم.
نمی نویسم ..... چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی! حرف نمی زنم ....چون می دانم
هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی! نگاهت نمی کنم ......
چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی! صدایت نمی زنم ..... زیرا اشک های من برای
تو بی فایده است! فقط می خندم ...... چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام!!!
نه شوقی برای ماندن ، نه حسی برای رفتن ،
نه اشکی برای ریختن ، نه قلبی برای تپیدن
نه فکر اینکه تنها میشوم ، نه یاد آنکه فراموش میشوم
بی آنکه روشن باشم ، خاموش شدم ، غنچه هم نبودم ، پرپر شدم
بی آنکه گناهی کرده باشم ، پر از گناه ، یخ بسته ام دیگر ای خدا...
تحملش سخت است اما صبر میکنم ، او که دیگر رفته است ، با غمها سر میکنم
شکست بال مرا برای پرواز ، سوزاند دلم را ، من مانده ام و یک عالمه نیاز
نه لحظه ای که آرام بمانم ، نه شبی که بی درد بخوابم
نه آن روزی که دوباره او را ببینم ، نه امروزی که دارم از غم رفتنش میمیرم...
نه به آن روزی که با دیدنش دنیا لرزید ، نه به امروزی که با رفتنش دنیا دور سرم چرخید
پر از احساس اما بی حس ، لبریز از بی وفایی، خالی از محبت
این همان نیمه گمشده من است ؟
پس یکی بیاید مرا پیدا کند ، یکی بیاید درد دلهای بی جواب مرا پاسخ دهد
یکی بیاید به داد این دل برسد ، اینجا همیشه آفتابی نبوده ، هوای دلم ابری بوده
مینوشتم ، نمیخواند ، اگر نمی رفتم ، نمی ماند ، رفتم و او رفته بود ،
همه چیز را شکسته بود، روی دیوار اتاق نوشته بود که خسته بود
دلی را عاشق کنی و بعد خسته شوی ، محال است که به عشق وابسته شوی
با عشق به جنون رسیدم ، همه چیز را به جان خریدم ،
جانم به درد آمد و روحم در عذاب ، لعنت بر آن احساس ناب ،
که دیگر از آن هیچ نمانده ، هیچکس هنوز آن شعر تلخ مرا نخوانده ...
رها کردن کسی که برای شما ساخته نشده
یعنی رسیدن به این درک که
برخی آدمها بخشی از سرگذشتتان هستند
نه بخشی از "سرنوشتتان"........
میدونی چی بیشتر از همه آدمو داغون میکنه ?
این که هر کاری در توانت هست براش انــــجام بدی ،
آخــــرش بـرگرده بگه
مگه من ازت خواستم!!!
شاید روزی نباشم...تا تکرارش کنم...
بیا سیب را با هــــــــم گاز بزنیم...
..گـــــــــور پدر بهشت..!..
بهشت من آنجاست کــــــــــــه تورا به آغوش می کشم و.....
ساعت ها در هـــــــــــــرم نفسهایت حبس می شوم
یادمان باشد
وقتی کسی را به خودمان وابسته کردیم ،
در برابرش مسئولیم !!
در برابر اشکهایش ..
شکستن غرورش ...
لحظه های شكستنش در تنهایی ولحظه های بی قراریش ....
واگر یادمان برود
در جایی دیگر سرنوشت یادمان خواهد آورد
واین بار ما خود فراموش خواهیم شد...
روزی پدری هنگام مرگ، فرزندش را فراخواند و گفت فرزندم تو را چهار وصیت دارم و امیدوارم که در زندگی به آنها توجه کنی
اول اینکه اگر خواستی ملکی بفروشی ابتدا دستی به سرو رویش بکش و بعد بفروش
دوم اینکه اگر خواستی با فاحشه ای همبستر شوی سعی کن صبح زود به نزدش بروی
سوم اینکه اگر خواستی قمار بازی کنی سعی کن با بزرگترین قمار باز شهر بازی کنی
چهارم اینکه اگر خواستی سیگار بکشی و معتاد شوی با آدم بزرگسالی شروع کن
بقیه داستانو در ادامه مطلب بخونید، قشنگه
ادامه مطلب...
تو نباشی لحظه ها بیهوده است
در پس لبخندهایم گریه است
تو نباشی غم اسیرم میکند
دوریت هر لحظه پیرم میکند
چه زیبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذیرفتی!
چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !
چه كودكانه ! همه چیزم شدی ! چه زود ! به خاطره یك كلمه مرا ترك كردی !
چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم ! چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمد!
چه بیرحمانه! من سوختم ....
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خستهٔ من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم ، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ، ای دل دیوانهٔ من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را ، بس کن این دیوانگی ها
در اين شبــهاي بـــاراني
غــــــم انگيز است تنـــــــهايــــــي
بـــــــه امـــــــيد نگـــــــاهي تلــخ
که مي آيـــــي
به احســــاست قســــــم
يــــک شب
دلم مي ميرد از حـــســـرت
و من اهسته ميگويم :
تــــــو هــــــــم ديـــــگر نمـــيـــايــــي .....
خستگی من از رودها نیست، غصه من از ماهی های ست که قدرت رسیدن به
زیبایی دریاها را ندارند!
پس ای دوست زیبانگر باش...
برایت گریه می کنم مثل آنهایی که دنبال کسی می گردند، ولی خودشان گم شده اند
عاشقم كردي و عاشق نيستي اصلاً از جنس شقايق نيستي من تو را در روح جاري مي كنم تو ولي با من موافق نيستي گفته بودي دوستت دارم ولي تازه فهميدم كه صادق نيستي يا برو يا تا ابد با من بمان اي كه اهل حرف منطق نيستي شيشه ام، نشكن كه نابودم كني شيشه را اي سنگ لايق نيستي بغض نشكست و مرا بشكست آه اي دل من اهل هق هق نيستي كارهايت عشق را ديوانه كرد تو همان آيينه دق نيستي
همیشه شریک دردهایشان بودی و همنشین دل خرابشان..
همیشه لحظه های تنهایشان با تو تقسیم می شد و بغض های گلوگیرشان با گریه بر شانه های تو جاری می شد.
ولی کاش می دانستند درد تو کمتر نیست، حال تو بهتر نیست..
کاش می توانستی فریاد زنی که تنهایی درد دارد و چه سخت است..
اما ملالی نیست!
شاید، شاید قسمتت این بود.
درد کشیده باشی تا بفهمی حال دلی را که درد امانش را بریده و بفهمی نگفته هایی را که پشت سنگینی یک بغض پنهان مانده.
تمام میشود غصه هایت
ای مترسک
وقتی بجای دشت های متروکه
کنار ریل ها
مسافران قطار را
می شماری
دیگر گرگی نیست
پس از قرن ها بی خوابی
آسوده بخواب
اگر صدای سوت قطار
کمی بگذارد
تقدیر توست بیداری
دیگر باور کن !!!
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کرد.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی. من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم.
در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر چقدر که بتواند.
گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که بتوانی...
۱۰- اعتراف می کنم بچه که بودم و تازه مسواک زدن رو یاد گرفته بودم، موقع مسواک زدن به جای اینکه مسواک رو تکون بدم، سرم رو با شدت در جهات مختلف تکون می دادم و مسواک رو همینطور ثابت نگه می داشتم. اعتراف می کنم تا یه ربع بعد مسواک زدن سرم گیج می رفت! ۱۱- اعتراف می کنم پسر همسایمون دوتا سی دی از ویدیوکلوپ برداشته بود. گفتم که بده من هم ببینم. اون هم گفت به شرط اینکه یه سی دی جدید بدی. من هم که هیچی نداشتم رو یه سی دی الکی نوشتم کشتی رانی در کوهستان و بهش گفتم این فیلم رو هیچ جا ندارن. خیلی خوبه! خلاصه خیلی تعریف کردم اون دوتا سی دی رو ازش گرفتم … ۱۲- چند شب قبل خواب دیدم از کنار فلکه شهرداری با موتور یه تیکه خلاف رفتم تا به اون طرف رسیدم از شانس بد ما دیدم پلیس ها وایسادن میگن ایست ایست! ما هم همون وسط خیابون وایسادیم. حالا مونده بودیم یه دنده بزنیم فرار کنیم یا موتور رو بدیم تحویل شون! خواستم فرار کنم دیدم به سربازه گفت شلیک کن!!! خلاصه آخرش موتور رو گرفتن. حالا حتما میگین این چه ربطی به اعتراف کردن داره؟ آخه بعد از این خواب بدون اینکه حواسم باشه همه این ها یه خواب بوده، نیم ساعتی رو تخت داشتم فکر می کردم که حالا جریمه و دردسر آزاد کردن موتور به کنار، فردا با چی برم دانشگاه؟! ۱۳- اعتراف می کنم یه بار توی ویندوز دستم خورد چند تا شورت کات پاک شد. بلد نبودم چیکار کنم. دل چرکی شدم ویندوزو پاک کردم دوباره نصب کردم! ۱۴- اعتراف می کنم یکی از سوالات دوران کودکی من این بود که تو جاده چرا ما هر چی از ماشین ها سبقت می گیریم، اول نمی شیم… ۱۵- اعتراف می کنم تو بچگی هام یه بار بابا و مامان من دعوا کردن، من هم رفتم یه عالمه حشره کش زدم به خودم که بمیرم … وصیت نامه هم نوشتم تازه، توش حلالشون کردم که عذاب وجدان بگیرن! ۱۶- اعتراف می کنم که بچه بودم یه کارتون نشون می داد که مورچه زیره فیله یه سوزن می زاره و فیله میره هوا. منم زیر یه بنده خدایی سوزن گذاشتم که بره هوا، جیغ زد ولی متاسفانه نرفت هوا! ۱۷- اعتراف می کنم دو هفته قبل داشتم می رفتم جلسه، خیلی عجله داشتم، بهترین کت و شلوارم رو پوشیده بودم. باورتون نمی شه، وقتی از جلسه برگشتم خونه و درست دم در بود که فهمیدم همه این مدت با دمپایی بودم! ۱۸- اعتراف می کنم یه بار داشتم پشت سر یه بنده خدایی حرف می زدم توی یه جمعی، خیلی از دستش عصبانی بودم. یه کم هم غیرمنصفانه و البته بی ادبانه حرف زدم. وقتی حرفم تموم شد یکی از بچه ها گفت: دیگه چیزی نمیخوای بهش بگی! گفتم: چرا، هر چی به او عوضی بگم حقشه اما همین بسشه، چطور مگه؟ گفت: چون هفته قبل اومده خواستگاری خواهرم و عقد کردن. الان تقریبا هر شب می بینمش، گفتم پیغامی داری بهش برسونم …
عکس زیباترین دختر جهان که تمامی مردم انگشت به دهان ماندند!!!
برای دیدن این عکس به ادامه مطلب بروید و نظر فراموش نشود.
ادامه مطلب...
بعضی آدمها بوی خوب دارند
حتی وقتی دورند
دلت که براشون تنگ میشه
بوی خوبشون تو ذهنت می پیچه
و اونقدر دلت هواشونو می کنه
که دوست داری محکم بغلشون کنی....
از تــــو چه پنهان ، گاهی آنقدر خواستنی می شوی که شروع می کنم به شمارش تــک تــک ثانیه ها برای یک بار دیگر رسیدن ، به تـــــــــــو …
صدای زنگ تلفن: دخترک گوشی رو بر میداره :سلام، کیه؟
- سلام دختر خوشگلم منم بابایی!مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!
- نمیشه!
- چرا؟
- چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!
…
سکوت
…
ادامه مطلب...
1- اعتراف می کنم یه بار تو ابتدایی املا را ۱۱ گرفتم. خانواده باید زیر برگه را امضا می کردن و ما نشون معلم می دادیم. من هم نمی خواستم همین زیر برگه را با دست خط بچگانه خودم امضا کردم زیرشم نوشتم… ملاهزه شد…
۲- اعتراف می کنم بچه که بودم تو دیکته مردود می شدم و برگه دیکته رو زیر فرش قایم می کردم. مامانم هم پیداش می کرد و تنبیه می شدم. بعدش من باز دیکته کم می شدم و می بردم زیر فرش قایم می کردم. نمیدونم یا خیلی دوست داشتم کتک بخورم یا اینقدر خنگ بودم که فکر می کردم دفعه قبل هم که مادرم پیداش کرد اتفاقی بوده.
۳- اعتراف می کنم دوران طفولیت یکی از بازی های من و داداشم این بود. یه پتو مینداختیم وسط خونه، می نشستیم توش، یه مگس کشم برمی داشتیم پارو می زدیم، بعد فکر می کردم الان تو مدیترانه ایم. تازه غرق هم می شدیم.
۴- اعتراف می کنم کلا آدمی نظیف و بهداشتی هستم. روزی ۲۰ دفعه دستام رو می شورم اما خیلی به حوله موله اعتقاد ندارم. اون لذتی که تو خشک کردن دست ها با پشت و شلوار و آستین پیرهن هست تو حوله لطیف نیست!
۵- اعتراف می کنم بچه که بودم فکر می کردم چای قند پهلو هم مث سینه پهلو یه مریضیه.
۶- اعتراف می کنم تو ۱۰ سالگی یه نامه واسه لینچان نوشتم که هوسانیانگ رو نگیره، بیاد با من ازدواج کنه. آدرسشم این بود خارج لیان شامپو… بعد که می خواستم پستش کنم مامانم پیداش کرد. من هم از دست مامانم قاپیدمش و جلوش عین بزغاله جویدمش و قورتش دادم. انگار که سند محرمانه طبقه بندی شده – ام آی ۶ – بود…
۷- اعتراف می کنم یکی از چالش های بزرگی که در کودکی فراروی من بود و باهاش درگیر بودم این بود که چه جوری «فریبرز عرب نیا» و «ابوالفضل پورعرب» رو از هم تفکیک کنم!
۸- اعتراف می کنم یکی از دغدغه های دوران کودکی من این بود که «نخ» وسط نبات چی کار می کنه آخه؟!
۹- اعتراف می کنم یکی از سرگرمی های پلید من اینه که توی جمع هدفون می زارم گوشم. آهنگ پلی نمی کنم. بعد گوش می کنم ببینم بقیه راجع به من چی می گن…
مهم نیست کی مقصر است
باور کن مهم این است که یادمان باشد عمرمان کوتاه است
در پایان زندگی خواهیم گفت: کاش فقط چند لحظه
بیشتر فرصت داشتیم تا خوب بهم نگاه کنیم و همه
ناگفته های مهر آمیز یک عمر را در چند ثانیه بگوییم پس نازنین بیا آشتی کنیم.
۱- یقه اولین خواستگار رو بچسبید که شاید تنها شتر بخت شما باشه.
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است :
میخواهم در آنچه اینجا میگویم با صداقت باشم.من 25 سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه و خوشاندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان....
ادامه مطلب...
هرچه هستم هرچه هستی ، توی قلبم ریشه بستی
هرچه باشم هرچه باشی ، نمیشه ازم جداشی
تو که از اولشم جای من یکی دیگه توی قلبت بود
نگو به من که توهرکاری کردی درسته نگو حقت بود
تو که از اسمم و عشقم و حسم وقلبم دلتو کندی
به چشای منه ساده ی بی کس تنها داری میخندی
همیشه دروغ میگفتی واسه من میمیری
بگو عاشقم نبودی تو که داری میری
بخدا همش دروغه که منو دوست داری…بگو دوستم داری
تو که روی قلب من اینجوری پا میزاری… بگو بگو بگو
بگو این دروغ دوست داشتنی و این بارم
باز بگو بی تو میمیرم بگو دوست دارم
من که این همه دروغ تورو باور کردم…بگو دوستم داری
یه دفعه دیگه بگو بگو که بر میگردم…بگو بگو بگو
توکه از اون همه حرفهایی که به تو گفتم چیزی یادت نیست
توکه میزاری میری و من اینجا میمونم باچشای خیس
تویی که ازم گذشتن آسونه واست،واست بازیچم
چجوری بهم میگفتی مثل قدیما عاشقت میشم
همیشه دروغ میگفتی واسه من میمیری
بگو عاشقم نبودی تو که داری میری
بخدا همش دروغه که منو دوست داری…بگو دوستم داری
تو که روی قلب من اینجوری پا میزاری…بگو بگو بگو
بگو این دروغ دوست داشتنی و این بارم
باز بگو بی تو میمیرم بگو دوست دارم
من که این همه دروغ تورو باور کردم ….بگو دوسم داری
یه دفعه دیگه بگو بگو که بر میگردم ….بگو بگو بگو
.
مهم نیست کجایی مهم اینکه هر جا هستی دوست دارم
مهم نیست تا ابد با هم نباشیم مهم اینکه تا ابد دوست دارم
مهم نیست قسمت چیه مهم اینکه قسمت شد دوست داشته باشم
ته دیگ طلایی رنگ خوشمزه هم نشدیم دو نفر سرمون دعوا کنند
ویرگول هم نشدیم هر کی بهمون رسید مکث کنه
بچه مردم هم نشدیم ، ملت ما رو الگوی بچه هاشون قرار بدن
قره قوروتم نشدیم دهن همه رو آب بندازیم
خربزه هم نشدیم هر کی می خورتمون پای لرزش هم بشینه
موبایل هم نشدیم ، روزی هزار بار نگامون کنی
پایان نامه هم نشدیم ازمون دفاع کنن
چاقو هم نشدیم تا حداقل اینجوری بتونیم تو دل کسی بریم
آهنگ هم نشدیم ، دو نفر بهمون گوش کن
مانیتور هم نشدیم ازمون چشم بر ندارن
کیبورد هم نشدیم ملّت به بهانه تایپ یه دستی به سر و کلمون بکشن
کلاه هم نشدیم ملت رو سرگرم کنیم
ای خدااااااا! بختک هم نشدیم بیفتیم رو ملت
زمبه هم نشدیم حداقل سگارو نگرانمون باشه
نون هم نشدیم یکی از روی زمین ورداره بوسمون کنه
ای کی یو سان هم نشدیم تف بمالیم کف کلمون ، همه چی حل شه
محض رضای خدا مهر جانماز هم نشدیم بوسمون کنن
عینک آفتابی هم نشدیم دنیا رو از دید بقیه ببینیم
والا گوشواره هم نشدیم آویزون ملت شیم
کتابم که نشدیم حداقل دوست مهربان بشیم
علف هم نشدیم حداقل به دهن بزی شیرین بیایم
عروسک هم نشدیم یکی بغلمون کنه
مهتابی هم نشدیم به ملت چشمک بزنیم
شامپو هم نشدیم ملت تو کفمون بمونن
ای خدا … بامزی هم نشدیم بچه ها عکسمون رو بچسبونن روی کتاب و دفترشون
توپ فوتبالم نشدیم ۲۲ نفر بخاطرمون خودکشی کنن
گلدونم نشدیم یکی یه گل بهمون بده
کبری هم نشدیم تصمیماتمون رو تو کتاب ها بنویسن
کوزت هم نشدیم آخرش خوشبخت شیم
جودی ابوت هم نشدیم بابا لنگ دراز خرجیمون رو بده
مهران رجبی هم نشمدیم همه بخاطر دماغمون بشناسنمون
حوا هم نشدیم شوهرمون آدم باشه
راستشو بخوای میترسم بگم آدمم نشدیم