نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

بیچاره دخترا اگه خوشگل باشن می گن عجب جیگریه!

اگه زشت باشن می گن کی اینو می گیره!

اگه تپل باشن می گن چه گوشتیه! اگه لاغر باشن می گن چه مردنیه!

اگه مودبانه حرف بزنن می گن چه لفظ قلم حرف می زنه! اگه رک و راست باشن می گن چه بی حیاست!

اگه یه خورده فکر کنن می گن چقدر ناز می کنه! اگه سری جواب بدن می گن منتظر بود!

اگه تند راه برن می گن داره می ره سر قرار!

اگه اروم راه برن می گن اومده بیرون دور بزنه ول بگرده!

اگه با تلفن کارتی حرف بزنن می گن با دوست پسرشه! اگه خواستگارو رد کنه می گن یکی رو زیر سر داره!

اگه حرف شوهرو پیش بکشه می گن سر و گوشش می جنبه !

اگه به خودش برسه می گن دلش شوهر می خواد می خواد جلب توجه کنه !

اگه............چکار کنه بمیره خوبه؟
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد
متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش
را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت
و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه
خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را
بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر
درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین
انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

 

یه بچه نداریم، وقتی میریم مهمونی شیطونی کنه، ما هم بزنیم زیر گوشش، بشینه زار زار گریه کن

بعد خانمم بیاد از بچه دفاع کنه

 یکی هم بزنیم زیر گوش اون که دیگه تو مسائل پدر و فرزندی دخالت نکنه!!

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...
مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا ...
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
مرده گفت : حدداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره. توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت .
مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ...
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!!!

 

 


 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

یه پسری که ماشین "بنز" داره میره سره قرار با نامزدش !

پسر:عزیزم من یه چیزیو بهت دروغ گفتم و الان میخوام بهت راستشو بگم!

دختر:چیو دروغ گفتی؟ پسر:من ازدواج کردم و ۳ تا بچه دارم!

دختر : اوه بابا ترسوندی منو، فک کردم میخوای بگی "بنز" مالِ خودت نیست.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

Bibadil-Photojoke-253-910131-Moskelat-o-Dar.jpg

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند ...

برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !

اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !

هشتم، ...

ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید.

 

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

خيال ميکردم عشق عروسکي است که ميتوان با آن بازي کرد ولي افسوس اکنون که معني

عشق را درک کرده ام فهميده ام که خود عروسکي هستم بازيچه دست سرنوشت.

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |
در گذر جاده ی زندگی آموختم:

که ، میتوان یک لحظه تصمیم گرفت و یک عمر زجر کشید.
که ، میتوان به رفتن ادامه داد خیلی بعد از آنکه تصور می کنی که دیگر نمی توانی.
که ، بلوغ به تجربه های نو و درس هایی که از آنها گرفتیم مربوط است نه به سالهای زندگی.
که ، قهرمان کسی است که کاری که لازم است انجام شود بدون نظر به عواقب آن انجام میدهد.
که ، گاهی حق داری عصبانی باشی اما حق نداری ظالم باشی.
که، مدارک قاب شده روی دیوار نمیتواند از تو انسان شایسته ای بسازد.
که ، مجبور نیستی دوستتو عوض کنی حتی اگر بدانی دوستت عوض خواهد شد.
که ، زندگی ات می تواند در یک لحظه توسط مردمی که تو حتی نمیشناسی تغییر کند.
که ، حتی زمانی که تصور می کنی چیزی برای بخشیدن نداری میتوانی به کسی که کمک میطلبد ببخشی.
که ، اگر کسی آنگونه که تو میخواهی دوستت ندارد به این معنا نیست که در عشق او نقصی است.
که ، کسانی را که بیشتر دوست داری زودتر از دست می دهی.
نوشته شده در تاريخ شنبه 6 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

کاش عاشــــــــــــقت نبودم  ، که اینگونه بسوزم به پایت ، که اینگونه بمانم در حسرت دیدارت


کاش عاشــــــــــــــــــــقت نبودم که عذاب بکشم ، تمام دردهای دنیا را بر دوش بکشم . . .


که شبهـــــــــــــــــــــــــایم  را با چشمان خیس سحر کنم ، روزهایم را با دلتنگی و انتظار به سر کنم

کاش عاشــــــــــــــــــــــــقت نبودم که اینگونه دلم سوخته نباشد ، در هوای سرد عشقت افسرده نباشد


کاش عاشقت نبودم که اینک تنها باشم ، تو نــــــــــــــباشی و من پریشان باشم ، تو نباشی و من دیوانه و سرگردان

 باشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم . . .

 

کاش عاشقت نبودم که اینک لحظه هایم بیهوده بـــــــــــگذرد ، فصلهایم بی رنگ بگذرند ، تا حتی دلم به خزان نیز

 خوش نباشد . . .

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 5 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست...

برای تويی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست ...


برای تويی كه احسا سم از آن وجود نازنين توست ...

برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...

برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...

برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...

برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی...

برای تويی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است...

... تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است برای

برای تويی كه قلبت پـا ك است ...

برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است...

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...

نوشته شده در تاريخ جمعه 5 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

همیشه میگن ؛ سکوت علامت رضاست ... اینطورام نیست !

 
بعضی وقتا سکوت میکنی چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرفی بزنی ...


بعضی وقتا سکوت میکنی چون واقعآ حرفی واسه گفتن نداری ...


گاه سکوت یه اعتراضه ، گاهی هم انتظار ...


اما بیشتر وقتا سکوت واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که توو وجودت داری ، توصیف کنه ...

نوشته شده در تاريخ جمعه 5 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

مرا ببخش !


اگر به تو پيله کرده ام


قدري طاقت بيار


پروانه ات ميشوم ...

نوشته شده در تاريخ جمعه 5 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

بعضـــی ها رهگذرند...

از همــان اول...

می آیـــند كه بروند...

می آینـــد كه نمانـــند...

یادت باشـــد هیچ وقت دل نبنـــدی به بودنشــان...

چون وقتـــی بروند تو می مانـــی

و

دلـــی كه دیگـــر تا ابد دل نمی شـــود برایت...



 

نوشته شده در تاريخ جمعه 5 آبان 1391برچسب:, توسط ارشاد |

باز دلم تنگ است


باز چشمانم باران مي طلبد


آسمان دلم پر از ابرهاي سياه دلتنگي شده


باز من تنهايم!


و در اين سكوت حتي صداي ساز هم آرامم نمي كند


دل من باز كوچك شده


براي آنكه نميدانم كيست!


...ولي غيبتش مرا مي آزارد


من خودم را گم كرده ام...! كجا...؟


اين را ديگر نميدانم

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.